به صابون از چه میشویی ز دستت خون مجنون را
نمیدانی که بر سیرت توانی نیست صابون را؟
ز داغت آنچنان گشته هوای سینه ام ابری
که یکسر اشک میریزم تو گویی عرض جیحون را
بپرس از غم اگر قانون ، غمی در هر طلب باشد
من از بام طلب جَستم ، چرا بشکست قانون را؟
اگر معمار این دل نیست این اشکی که می ریزم
به سیلآبش به هم ریزم نظام چرخ گردون را
خیال زلف لیلی را که داند جز دل مجنون؟
ندانی گرچه خود باشی ، به دانش سر ، فلاطون را
شعور عشق میداند غم زنجیر زلفش را
که بند اینجا فقط گوید ، به بندی اصل مضمون را
خیال عالمی دیگر فقط نقش است بر جانت
اسیر آخر کند باور ، هر امیدی ز بیرون را
غم آتی و بگذشته ست آنچه حال می نامی
اسیر نقش خود باشد ، جز آنکه بیند اکنون را
رضا از روز و شبهایت فقط اکنون حقیقت دان
که هرکس لحظه را بیند ، نخواهد گنج قارون را
نظرات شما عزیزان: