بت شکن مست
تادیده بر آن ساقی سیمینه بر افتاد
دل مست چنان گشت که از پا و سر افتاد
آن تیر که از خانه ی ابروی تو بر خاست
بشکافت چنان سینه که خون در جگر افتاد
بت بود مگر دل که چنان بت شکنی مست
بشکست و فرو ریخت و دل را سپر افتاد ؟
صد وای بر آن مرغ که از حسرت دانه
در دامگه زلف تو پیچید و در افتاد
از آه جگر سوز من آن شمع چنان سوخت
کز شعله ی آن هستی پروانه بر افتاد
تا شمع رخت شعله بر افروخت دل از شوق
پروانه شد و شعله بر آن بال و پر افتاد
گر باب امیدی است خدا را بگشایید
کاین ( سرخی ) شوریده زغم در به در افتاد
نظرات شما عزیزان:
رسول سعادت نیا
ساعت3:31---6 مهر 1390
درود جناب سرخی عزیز
باز گل کاشتید و بوستان سرای شعر کلاسیک را به زیور سروده ی ناب خویش آراستید
دست مریزاد
رسول سعادت نیا
ساعت3:30---6 مهر 1390
درود جناب سرخی عزیز
باز گل کاشتید و بوستان سرای شعر کلاسیک را به زیور سروده ی ناب خویش آراستید
دست مریزاد
rahgozar
ساعت2:33---26 شهريور 1390
روزهای سرد زمستان
به پایان خواهد آمد روزی
من مانده ام با سیاهی ای
که بر زغاله وجودم مانده
تکیده خشک سیاه خاکستر
می برد مرا دم آتش زنه
که با انفجار گلوی
بقض دارش پیکرم را
دمادم زیر سیتره بادهایش
پراکنده میکند همچون
پری که از تن یک سیمرغ
جدا و به تنهایی تن داده باشد
و من همانم همان آدم نحیف
که دست قدرت روزگار
امانش نداده است
و بسان کاغذی له شده
در زباله دان روزگار
به دست فراموشی سپرده شده باشد
زبانم قاصر از دردها
و دردها پاره ای از تنم
تنی که مالامال پر از نفرت
از روزگا و بازیهایش
نمی فهمد مرا هیچکس
حتی زمان
میرود همچن برق از
دیدگان نا امیدم
ونیست برای من جز
فرصتی اندک
برای نفس کشیدن